خاطره ای از قول یک زن امدادگر جنگ:
خونریزی شدیدی داشت.داخل اتاق عمل دکتر اشاره کرد چادرم را در بیاورم
تا راحت تر مجروح را جابه جا کنم.
گوشه چادرم و گرفت بریده بریده گفت:
من دارم میرم تا تو چادرت و در نیاری...
چادرم توی مشتش بود که شهید شد...
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Pichak :.